میخواهم برگردم به روزهای کودکی..
آن زمانها که پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطهى زمین، شــانههای پـدر بــود
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند
تنــها دردم، زانوهای زخمـیام بودند
تنـها چیزی که میشکست، اسباببـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!
چند وقتی است آسمان هم بخیل شده است
انگار گرد مرگ را در زمین خدا پاشیده اند
اما نه
این زمین خدا نیست
زمین خدا پاک بود
آلوده اش کرده ایم.
آسمان را در جستجوی ابری کاویده ام
قدیسه ی من!
خورشید را پنهان کن و آب بیاور
برای ارواح برزخ نذری کن
شاید قبول شود و باران ببارد
زمین سوخته دلم ترک برداشته است
تو باران شو و بر من ببار
تو می توانی اشک آسمان را دربیاوری؟
شب که بخوابیم آیا دوباره صدای ترنم باران را روی سقف خانه مان خواهیم شنید؟
بالاخره خواهد بارید
می دانم دلش خواهد سوخت به حال ماها
اما نه بهتر است بگویم باران زده است
با آمدنت باران هم راه خود را به زمین باز کرد است
شمعی روشن کن
شاید دل ارواح برزخ بسوزد و رگه ای باران بفرستند
من تنها آرزو می کنم
شاید
خنکای صبح فردا را با نم تازه باران تجربه کنم
تاریخ ارسال پست: یک شنبه 27 مرداد 1392 ساعت: 10:51